از سالها پیش دغدغهها و خواستههای درونیام به گونهای بوده که زبان از بیان آن قاصر است. از آن جا
که بیشتر سالهای دوران کودکیام با فراغ بال همیشه با دست و ابزارهای ابتدایی دیگر در حال سر و شکل
دادن به احجام گوناگون بودهام و با ذوق و شوق فراوان آثار بزرگان هنر مجسمهسازی دنیا را دنبال کردهام،
به نظرم این بهترین شیوه برای بیان احساسات و تفکراتم در قالبی بصری آمد.
این بار فلز و قلب. یکی نماد سردی و دیگری نماد گرمی. نوعی تضاد و تعارض ساختاری ساده، در دنیایی که
همه چیز رنگ ماشینی به خود گرفته و حس و روان انسان به تاریکی گراییده. این در نظرم بهترین تلفیق ممکن
بوده است.
به سخنی دیگر، شاید همان قصه ی تکراری اما همیشگی جدال درونی عشق و… انسان به شیوهای صریح و
به دور از پیچیدگی این روزهای ما، البته به یاری زبان دستانم.
هنر، در نظر من، چیزهایی را ساده می کند که نتوان به راحتی به زبان آورد. به عبارتی، هنر بر پیچیدگیها
و سؤالهای ذهنی بیشتر نمیافزاید. سخن کوتاه، جنس ذهنم فلزی است.